پلک های مرطوب مرا باور کن؛ این باران نیست که می بارد، صدای خسته من است که از چشمانم بیرون میریزد.

 

من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت

گرچه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن باز بود

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم 

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم 

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود، دور اما چه قشنگ:

که روم تا در ِ دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنچره ها راهی نیست

من نمی دانستم که چه جرمی دارد

دستهایی که تهی ست

و چرا بوی تعفن دارد 

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند سادگی از پس دلبستگیم پیدا بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: نوشته های بارونی، ،
نويسنده : غریبه