پلک های مرطوب مرا باور کن؛ این باران نیست که می بارد، صدای خسته من است که از چشمانم بیرون میریزد.

 

نوشتنم برای نمردن است، وگرنه روزهاست چتر خسته سکوت را هم بسته ام، اما بگذار بنویسم.

چند فانوس روشن از آسمان برایت آورده ام با چند خواب که تعبیر نشد تا بگذاری ته چمدان رفتنت، دعای خیرم را روی لباس هایت بگذار تا عطرش نرود، تنهایی پر هیاهو را من برمیدارم و از روزهای با هم بودنمان به تو خرده ریز خاطره های دور را می دهم تا فراموش کردنشان کار سختی نباشد،

صبر کن ! ... چمدانت را نبند ... اندکی نگاه ترک خرده و صدای ابریم را هم در دستمالی سپید گذاشته ام، بگذار در چمدانت و هر جا در چشم باد بلاتکلیفی دیدی، دستمال را به دست باد بده و بگذار به هر سو که می خواهد بوزد، کفش های سرنوشتت را به پا کن، من کنار در ایستاده ام.

برایت پیاله ی آب در سینی آماده کرده ام که برگ های سبز نارنج را غرق کند، کنارش دفترچه خوانده نشده ام را گذاشته ام که انباری است برای کلمه ها: سلام ... دوستت ... تنها ... فردا ... شهر ... دلتنگ ... خداحافظ ... سبز ... بهار ... سرد ... خواب ...

بیا از زیر سینی رد شو و رو به رفتن های ناپیدا برو، جاده، همان جاده ای است که هیچ گاه بازگشتی ندارد ... 
من همین جا می مانم و عاشقی را تمام می کنم ...




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: نوشته های بارونی، ،
نويسنده : غریبه